قالی پرنده خیال یا واقعیت؟
ترجمه امیرشادلو
بخش دوم
در بخش نخست نویسنده علی اظهر عبیدی در داستانش اینطور مینویسد که شخصی به نام ابن شریرا نقل کرده که ایرانیان فرش پرنده را اختراع کردهاند. او به اتفاقاتی که در طول قرون گذشته اتفاق افتاده، اشاره میکند مثلا به فرش پرندهای که بلقیس، ملکه کشور سبا به حضرت سلیمان هدیه میدهد یا قالی های پرندهای که در کتابخانه بزرگ اسکندریه وجود داشتند و کسانی که میخواستند از طبفات بالایی کتابخانه کتابی برای مطالعه بردارند سوار بر این قالی پرنده میشدند. در بخش دوم ادامه داستان را میخوانید.
در بعدازظهر جمعهای آفتابی در بغداد، هنگامی که گرده سفید خورشید در سومین چارک میانه آسمان میدرخشید و بازار غرق در غوغای مردانی بود که میوه و جامه میخریدند و بر حراج بردگان روشن پوست نظارهگر به ناگاه از میان خورشید شبحی سوسوزنان پدیدار شد از مردی دستار بسته که بسوی بلندترین مناره کاخ سلطنتی در پرواز بود.
آن شیطان کسی نبود مگر سرباز بینوایی که زمانی در کاخ خدمت کرده بود. خواجگان حرمسرا مچ او را هنگامی که دست جوانترین امیره را درست داشته گرفته بودند و رسوا و درهم شکسته از کاخ بیرون انداخه بودند. خلیفه که از این معاشقه آگهی یافت بر آشفت. امیره را در برجی زندانی کرد و برای خوار داشت. او بر آن شد تا به جلاد شوهرش دهد، بردهای سیاه پوست، قوی هیکل اهل زنگبار. سرباز، نوخاستهای کْرد به نام مصطفی، اینک بازگشته بود. راست بسوی مناره پرواز کرد و دختر را یاری رساند از پنجره بیرون بیاید. سپس درست پیش چشم همگان پایین دست پرواز کرد و رفت. بازاریان کل کشیدند. همچنان دو دلداده نشسته بر فرش خود میگریختند. آتشباری از نگهبانان زبده، سوار بر تازی اسبان سیاه گشن از کاخ بیرون تاختند و به دنبالشان افتادند اما فرش پرنده بر فراز ابرها ناپدید شده بود.
خلیفه از هر کس که با کار و بار فرش پرنده ارتباطی حتی دور داشت تاوان ستاند. ۳۰ صنعتگر را همراه خانوادههایشان در میدان عمومی گردآوردند. گرووهی را به تماشا اجیر کرده بودند. مردان را متهم به فسق و فجور کردند و سرهایشان که به دست جلاد سیاه زنگبار بریده شد برخاک غلتید. سپس خلیفه جاسوسانی به گوشه و کنار قلمرو خود فرستاد با این فرمان که هر فرش پرنده و صنعتگر به جا مانده را با خود به بغداد بیاورند. اجتماع کوچکی از صنعتگران که سدهها در نزدیکی دجله زیستهاند رخت بربستند و با تنها سه جان به در برده مذکر از آنجا گریختند.
پس از ماهها آوارگی در میان مردابهای ماهگون ایران سرانجام ژولیده و در آستانه مرگ به شهر تابان بخارا رسیدند همانجا که میرش از بغداد فرمان نمیبرد و ایشان را پناه داد. اسحاق تاریخ این مهاجرت را ۷۷۶ پس از میلاد ذکر کرده است. یک دهه پیش از سلطنت پرآوازه هارونالرشید، عهدی که هزار و یکشب به نگارش درآمد.
به باور اسحاق منبع الهام دستکم یکی از افسانههای شبهای عربی برمیگردد به همان رخداد دلدادگان گریزان در آن بعدازظهرجمعه آفتابی در بغداد. ابن شریرا اعتبارنامه صنعتگران را با جزییات فراوان شرح داده است. برخی از این خاندانها سپستر به افغانستان کوچیدند و در قلمرو غوریان قرار یافتند. بنامترین خاندان فرشباف هالویان بودند که در شهر مرو سکنی داشتند و در همان جا بود که نقوشی را به فرشهای خود افزودند. ماندالا در مرکز فرش نشان تجاری استاد یعقوب یهود هالوی بود همان یعقوبی که تاریخ او را به عنوان آموزگار ابن سینا به یاد میآورد.
صنعتگرانی نیز به اروپا سپرده یا گریختند که در آنجا متعاقبا دستورالعملهای ایشان به کار یک انجمن سری فمنیستی آمد که همان جادوان باشند. فرمان شکنجه ایشان از سوی کلیسا صادر شده بود به شکلی برابر سریع بود. ابن شریرا اداعا میکند که نشان تجاری جاودان، دسته جارو با نشانگری فالیکش در اثر کمبود همنشین مذکرگسترش یافت.
در فرارود فرش پرنده از نوزایشی کوتاه آهنگ برخوردار شد. اندکی پیش از اینکه به دست انبوه سپاهیان مغول چنگیزخان برای همیشه نابود شود. ۲ رویداد هست که در اینجا شایان ذکرند در سال ۱۲۱۳ شاهزاده بهروز از کشور خراسان در شرق شاهنشاهی پارس به یک دختر جوان جهود دل باخت. پدر عشیره فرشبافی پرورش یافته بود. بهروز علیرغم میل خانوادهاش با عشیره ازدواج کرد و از پدر زنش خواست دو دوجین فرش پرنده ببافد که در آنها بهترین پشم و بهترین خاک رس به کار رفته باشد و به ویژه بر قابی خیزرانی میخکوبشان کرده باشند که استوارت باشند. سپس ۴۸ تن از کمانداران برگزیدهاش را برای تعلیم گرفتن به استادی ژاپنی سپرد به نام ریو تارو کیکه.
هنگامی که کمانداران آماده شدند و فرشها تحویل داده شد، شاهزاده مردانش را گرد آورد، جنگافزارهای هر یک را داد. ۲۰ پیکان نوک فولادین آغشته به زهر مار زنگی و کمانی بلند ساخته شده از زه و چند لایه چوب سرو دیوار و خنجرهای ارمنی. هر فرش را به دو مرد اختصاص داد. یکی جلو یکی عقب. برخیشان گوی آتشین همراه داشتند و به این ترتیب بهروز چهار اسکادران تشکیل داد که نخستین ناوگان هوایی جنگی در جهان بودند و در جنگی که پدرش علیه همسایهاش خوارزمشاه آراسته بود به کارشان انداخت. کمانداران نبرد را رهبری میکردند. به دژ یورش بردند به درونش فرو رفتند و برآمدند. مدافعان را در هم شکستند و به میدانگاه دژ گویهای آتشین در انداخته، به آتش کشیدند. سرلشگران سپاه توران بیمناک شدند. گمان بردند که شاهزاده میتواند تهدیدی بر اولیگارشی ایشان باشد. پس شاهزاده را با موافقت پدرش کور کردند. زنش را که بچهای در شکم داشت همراه پدر بیمار او از قلمرو بیرون راندند. در این حدود زمانی، عباسیان دیگر آن قدرتی را که در روزگار هارونالرشید داشتند از کف داده بودند. بسیای از پادشاهان و امیران محلی زمام امور را به دست خویش گرفتنده بودند. همزمان که دست امپراتوری از کشورهایش کوتاه میشد، اقبال فرشهای پرنده فزونی میگرفت. مخالفان، پناهندگان سیاسی، زاهدان و زندقیان در آسمان ماجراجویی میکردند. بازرگانان نیز رفته رفته به مزایای فرش پرنده پی میبردند. فرش پرنده نه تنها مشکلی سریعتر از ترابری نسبت به شتر بود که امنتر هم بود چه که راهزنان نمیتوانستند در کمین کاروانهای تجاری پران بنشینند دستکم تاز مانی که ایشان نیز به ناوگان هوایی مجهز شده باشند.
صنعتگران آغاز به بافت فرشهای بزرگتر کردند، اما هرچه سرنشین بیشتر میشد فرشها کندتر میشدند و از ارتفاعشان میکاست. اما رویدادی هم هست که بسیاری بر زمین شاهدش بودهاند و آن این که گروهی مرد دستاربسته با سرعت گردباد از سمرقند به اصفهان پرواز کرده بودند. متن نایاب دیگری نیز هست که سده هفدهم رونوشت برداشته شده و این واقعه را تایید میکند. متن از شاهدی نقل میکند که «شگفت کردهای دیدیم چرخان بر فلک کز فراز روستای ما میگذشت و از پیاش آتش روانه بود و گوگرد.» و از دیگری که «دارو دستهای از جنیان بالا سر کاروانمان پدیدار آمدند که رو به سوی تنگه هرمز داشتند.»
رویداد بعدی، پیش از آن تاخت و تاز دهشتناک از سوی جلگههای بایر، آخرین سرنخ از تاریخ بدفرجام فرش پرنده است. در ۱۲۲۳، دیلماجی اهل گرجستان همراه اهل حرم برای خرید ابریشم چینی به بخارا رسید. منبع ابن شریرا، نگهبان مناره کالیان بر آیند آنچه را که رخ داده توضیح میدهد: «شامگاهی دلانگیز، آنگاه که سوق از هیاهوی مردمان پر بود، بانوان پوشیدهروی گرجی تازه از کجاوههایشان پایین آمده و در پناه گماشتگان بسوی ابریشم فروشی روانه میشدند که ناگاه عقل رمیدهای از پشت یک گنبد پدیدار شد و بر ایشان فرود آمد. پروازگر مردی غولپکر بود با ریش سیاهی انبوه و موهایی بلند که پشت سرش در باد موج میخورد. تنش را به لنگی پوشانده بود، چشمانی سبز و درخشنده داشت، عقابی در کنارش به پرواز درآمد، ا و خندههای دیوانهوار میزد. زنان دیدند که شبح به سوی شان میآید و از ترس خشکشان زد هنگامی که او لنگ از تن درید و برچهرههای رو به هوای ایشان گمیز ریخت.»
این مرد ریاضیدان درباره سمرقند بود و کریم بیگاصفهانی نام داشت. او که از دلبرک گرجیاش خیانت دیده بود جامی از انگور خمر نوشیده و عقل از سرش رمیده بود. رویداد بلوایی به راه انداخت. نیزهای پرتاب شد که بر سینه مرد نشست و او مرده در نخلی فرو افتاد. اما طغیان خشمی که در بخار برانگیخته شد قابل درک بود. صنعتگران از هراس کشتاری دیگر بار به دست خویش آزمونگاهشان را سوزاندند، دارو ندارشان را واگذاشته از هر سو گریختند. ابن شریرا مینویسد که ایشان در آن روز شوم سوگند یاد کردند که دیگر هرگز با هم فرشی پرنده نبافند.
داستان در اینجا کمابیش به پایان میرسد. در ۱۲۲۶ چنگیزخان اکثر شهرهای «آسیای میانه را با خاک یکسان کرد. باشندگانشان را قتل عام کرد و گنجهایشان را به غارت برد. برجهای جمجه بیرون از هرات، بلخ و بخارا چنان فراوان که گند لاشه گرداگرد شهرها را برداشته بود جمجه صنعتگران را نیز شامل بودند.
مغولان در چپاول خود فرشهای پرنده را یافتند. وقتی از اسیری شنیدند که این وسائط از تاتوهای تاتاری هم چابکترند خان برگ سر از تن اسیر جدا کرد و از کاسه سرش پیاله آشامیدن ساخت. او فرمان دادهرچه فرش پرنده در سرتاسر امپراتوری پهناورش بود توقف کنند.